1ـ کتب دعا و زیارت و کتاب مفاتیح الجنان در طول تاریخ شیعه جمعى از بزرگان به گردآورى دعاها و زیاراتى که از جانب پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)و ائمّه هدى(علیهم السلام) صادر شده، پرداخته اند تا همه عاشقان راز و نیاز با خدا و شیفتگان زیارت اولیاءالله را از این چشمه جوشان معنویّت، سیراب سازند که از میان آنها مى توان به این افراد اشاره کرد: می دانید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟ هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه میکرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعهای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده عربها آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. (البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دکتر صلاحالدیّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
پس از اینکه عربها هرمزان را وارد مدینه کردند، ... لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت بود که تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشهای از مسجد خفته و تازیانهای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: «پس امیرالمؤمنین کجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشارهای کردند و پاسخ دادند: «مگر نمیبینی، آن امیرالمؤمنین است.» این شهید چه در باطن خود دارد که هر که با روحیات او آشنا می شود،عاشق و شیفته ی او و خانوم فاطمه می شود... دیروز که خبر پیدا شدن این شهید را به چشم دیدم،چشمانم بی اختیار شروع به باریدن اشک کردند...داشتم سفره ناهار را پهن می کردم،گفتم سری به وبلاگ بزنم،و بعد دیدم.... خوردن غذا با اشک چه لذتی داشت...آخه برونسی آرزویش این بود که با خون گلویش،یک بار بنویسد یا فاطمه...با خودم گفتم من که برونسی نمی شوم،من هم با اشکم می نویسم یا زهرا..عجب حس غریبی بود..حسی که تا به حال نداشتم..چه چیزی باعث آن همه ارادت برونسی یا به قول عراقی ها بروسلسی به فاطمه می شود؟؟ قربان خانوم برم...خوب جبران کرد! با پیدا شدن پیکر بی سری همچون حسینش خوب جبران کرد...با پیدا شدن پیکرش در ایام فاطمیه خوب جبران کرد...با دفن شدن در روز شهادت خودش،خوب جبران خواهد کرد... راستش من توی زندگی خودم کم شده به کسی حسادت کنم...شاید بزرگتری نشان همین عبدالحسین باشد.. چه می شد من هم کنار آن پیکر،زیر کفنی بودم و به واسطه شهید شدن با همرزمی چون عبدالحسین،به مهمانی خانوم زهرا می رفتم... به خدا دیگر طاقت این همه تنهایی را ندارم...خسته شدم از رفتن بر سر قبر شهیدان،خسته شدم از آرزوی شهادت،خسته شدم از جور زمانه... یا صاحب الزمان اجرک الله رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس از کشف پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله بعد از گذشت 27 سال خبر داد. به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از مشهد، سردار سید محمد باقرزاده امروز در نشست خبری در مشهد اظهار داشت: پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله به همراه 12 شهید دیگر پیدا، و به میهن منتقل شد و در روز شهادت حضرت زهرا (س) همزمان با دهه دوم در مشهد تدفین می شود. شهید برونسی در سال 1321 در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین. در سال 1341 به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد. سال 1347 سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند. پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند. تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، 23 اسفندماه 1363 می باشد که جنازه مطهرش، مفقودالأثر می شود. چرا گلزار شهدا اینقدر آرامش دارد ؟! مگر چیزی جز قبرستان است؟! وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
دو نکته در این آیه زیبا می نماید یکی زنده بودن شهداست که در حقیقت وقتی به زیارتشان می روی نه به زیارت اموات بلکه به مهمانی زندگان واقعی نائل شده ای. به آن چه می دانی عمل کن!
حضرت آیت الله بهجت (اعلی الله مقامه الشریف) از جمله نکاتی که در زمینه اخلاق مطرح میکردند و نسبت به آن عنایت داشتند این بود که می فرمودند: در همه کارها، اول از همه، مواظبت کنید آن چه را که یقین دارید، عمل کنید! تا آنچه را که نمیدانید خداوند متعال به شما عطا فرماید. این بیان ایشان برگرفته از روایاتی است که از رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) واهل بیت (علیهم السلام) به ما رسیده، که نمونه آن از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) این است که فرمودند: «مَن عَمِلَ بِما یَعلَمُ، وَرَّثَهُ (عَلَّمَه) اللّه ُ عِلمَ ما لَم یَعلَم»؛ هر کس به آنچه می داند عمل کند، خداوند این ارث را باقی می نهد که آن چه را نمی داند، به او می آموزد.1 اهل بیت (علیهم السلام) می فرمایند: شما آنچه را علم داری عمل کن خدای تعالی آن چه را علم نداری به شما خواهد داد. این یک نکتهای ظریف است که ما آن چه را که از مسلمات دین است و روشن؛ وقتی به عمل آراستیم، نتیجه این عمل صالح نیل به علم الهی است که بس با ارزش و قیمتی است. بیان نکات ظریف: خیلی آقای بهجت حرف نمیزدند و دائمالذکر به نظر میآمدند. ایشان گاهی به مناسبتی چیزی میگفتند یا به دیگری میگفتند، وما هم باید حواسمان جمع می بود که سریع مطب را بگیریم و استفاده کنیم. گاهی در ضمن لطایفی، نکات خیلی ظریف و دوستداشتنی را که متناسب با حال طرف بود بیان می کردند. یک روزی، شخصی در صحن مطهر حضرت معصومه (سلام الله علیها) به آقا برخورد کرده بود. به آقا گفته بود که حضرت آقا من خودم را گم کردهام؛ میخواهم خودم را پیدا کنم، چکار کنم؟ آیت الله بهجت (رضوان الله تعالی علیه) فرموده بودند که برو در آن صحن یک اتاق و دفتری است به نام دفتر گمشدگان. بگو: من خودم را گم کرده ام، تا که در بلندگو شما را صدا کنند، ببینید آیا پیدا میشوید یا نه! ------------------ 1. بحار، ج78، ص189 محمد1 پس از کارهای روزانه کنار نهر جوی آبی خسته و افتاده نشسته بود. از سپیدهدم آن روز تا دم ظهر یکسره کار کرده بود. به پشت دراز کشیده بود و به ازدواج و آیندة خود میاندیشید. چقدر علاقه داشت همة فرزندانش را خوب تربیت کند و آنها را جهت تحصیل علوم دینی و سربازی و خدمتگزاری امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش که در این باره به آرزویش نرسیده بود. در فراز و نشیب زندگی، درس و بحث طلبگی را نیمهتمام گذاشته و از نجف به «نیار»2 برگشته بود. «عجب خیالاتی شدم، با این فقر و فلاکت چه کسی عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزیرسان و گشایشبخش است، اما من باید خیلی کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولی...». از فکر و خیال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خستة خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سیبی! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زیبا! سیب را که گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد. اول دلش نیامد بخورد. اما مدتها بود که سیب نخورده بود. یک لحظه هوس شدیدی نمود و در یک آن، شروع به خوردن کرد. سیب که تمام شد، ناگهان فکر عجیبی در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود: «ای وای! این چه کاری بود کردی محمد؟! این بود نتیجة چندین سال طلبگیات؟! ای دل غافل!... خدایا ببخش!... خدا میبخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حقالناس!» بیدرنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بینیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجدهای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهمانگیزی همة دشت را دربرگرفته بود. گاه این سکوت وهمانگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی میشکست. چند فرسنگی که راه رفت، به باغی رسید. درختان بزرگ و کهن بید، اطراف باغ را گرفته بودند. کمی آن طرفتر، درختان بلند و پر برگ تبریزی قد برافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی از سیبهای سبز و سرخ و زرد خودنمایی میکردند. صدای جیکجیک گنجشکان و نغمة دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود. باغ از عطر یونجه و بوی دلانگیز گلها و علفهای وحشی سرشار بود. این همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختی درنگ به خود آمد و فریاد زد: کسی اینجا نیست؟... صاحب باغ کجاست؟ کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبة ساده و زیبایی دیده میشد. محمد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: «بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید!» و آنگاه خوشآمدگویان به طرف محمد آمد. محمد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت: ـ این باغ مال شماست پدر جان؟! ـ این حرفها چیه؟ بفرمایید میل کنید... مال بندگان خداست... مال خودتان! ـ ممنون پدر!... عرضی داشتم. پیرمرد در حالی که لبخند میزد، با تعجب گفت: ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم. ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربانتر از این حرفها هستید، اما برای اطمینانخاطر خدمتتان عرض میکنم، این بندة گناهکار خدا اهل ده پایین هستم. میشناسید، «نیار»؟ ـ بله، بله... ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجه شدم که بیاجازه، آن سیب را خوردهام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، میخواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان! پیرمرد تعجبکنان خندید و آخر سر گفت: ـ که این طور... سیبی افتاده تو آب و آمده و شما آن را خوردهاید؟! و یک لحظه قیافهاش را تغییر داد و با درشتی گفت: ـ نه،... امکان ندارد... اگر میآمدی همة این باغ را با خاک یکسان میکردی، چیزی نمیگفتم... اما من هم مثل خودت به اینجور چیزها خیلی حساسم!... کسی بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمیکنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرمایید!! چهرة محمد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دیناری در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت: ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان! و بعد گریهاش امان نداد. مدتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت: ـ حالا که اینقدر از عذاب الهی میترسی، به یک شرط تو را میبخشم! ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول میکنم. ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوشهایت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببین این شرط سختتر است یا عذاب خدا... ـ مسلّم عذاب خدا سختتر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول میکنم. ـ ...و اما شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!! به راستی که شرط سختی بود. محمد مدتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ...و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت: ـ قبول میکنم. ـ البته خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم برایت میدهم... ولی چه کار کنم دخترم سالهای سال از وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست بیاید سراغش... بیچاره پیر شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجدة شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند. و بعد قهقههای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد. نگاه تأسفبار محمد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چارهای نداشت. مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبة عقد همان روزهای اول خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و میری در کار نبود... باید میماند و مزه مال مردمخوری را میچشید! عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه میجوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ میانداخت و نفس را در سینهاش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق میساخت: ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود میگریختم! ...نه، نه! باید بمانم! در این فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند: ـ عروس خانم منتظر شماست! پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همة بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد. در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لالها و کورها و شلها نداشت. ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟! دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد: ـ ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم! بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمد از همه چیز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بیمهابا فریاد کشید: ـ تو زن من نیستی!... زن من کجاست؟!... زن من... و فریاد زنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه آنک در خانههای اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمد جملگی از جا جستند و خانة تازهداماد را در میان گرفتند. ـ این زن من نیست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداختهاید؟! چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که میهمان خانة همجوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت: ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است... آن دختر زیبارو زن توست. هیچ شکی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است... . ـ چه میگویی پدر جان؟!... خوابم یا بیدار؟!... ـ آری محمد، دختر من در نهایت عفت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم... . هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالی که عرق شرم را از پیشانیاش پاک میکرد، دوباره روانة حجرة زفاف شد و از اینکه صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بینهایت شکر و سپاس فرستاد. ...و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده میشد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدس اردبیلی به ارمغان میآید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است. 3 ------------- پی نوشت ها: 1. پدر مرحوم مقدس اردبیلی.
انجام طاعت و ترک معصیت به حسب ظاهر مشکل است، و سلمان شدن مشکل، بلکه کالمحال است، و لذا غیر از معصومین ـ علیهم السّلام ـ همه به ترک طاعت و فعل معصیت مبتلا هستیم و معصوم بودن مثل این که نشدنى است، ولى در افراد بشر، شمر هم بسیار است؛ اما آیا چیزى هست که مطلب( انجام طاعت و ترک معصیت. ) را آسان کند؟ از امورى که خیلى سَهْلُ المَؤوُنة و آسان است ـ ولو عمل بر خلاف قول باشد ـ این است که انسان ملاحظه کند و ببیند اگر ملتزم به طاعت و تارک معصیت باشد، آیا حال او مثل صورتى است که ترک طاعت و فعل معصیت مى کند و آیا این حال مثل حالت اول است، یا خیر؟ فرض کنید اگر انسان نزد رییس جمهور یا هر رییس مطلق، مقرّب باشد، این براى او بهتر است و یا این که نزد یک فقیر تهى دست و محروم؟! آیا خوب است به ذاتى که موت و حیات و مرض و صحّت و غنا و فقر به دست او است مراجعه کنیم و رابطه ى دوستى داشته باشیم، یا با کسى که خود محتاج و ناتوان و بیچاره است؟! در اطاعت اوامر الهى و نیز در معصیت و به فرمان شیطان و نفس بودن، امر دایر است بین این که با کسى که حیات و ممات، غنا و فقر و مرض و صحّت و مریض خانه و دکتر و خزانه و ثروت و... به دست او است؛ مجالست کنیم یا با کسى که هیچ ندارد؟! انسان کدام را اختیار مى کند و محبّت وجدانیه (نه به حسب خوف نار یا شوق بهشت) با کدام طرف است؟ به حسب ظاهر بنده ى مطیع، پشتیبانش مثل کوه، محکم و استوار و منبع همه ى خیرات است، و بنده ى عاصى پشتیبانش محتاج تر از او و دشمن دانایى (شیطان) است که از دوست نادان بدتر است و صلاحدیدش تمام به زیان او است. نظیر شخصى که نزد کسى رفت تا او را از فقر و فشار و ناراحتى روزگار نجات دهد، او گفت: شایسته ترین کار براى شما اقدام به مرگ و خودکشى است! صلاح دیدش از این قبیل است که بگوید: صلاح و نجات شما در این است که قرص مرگ آور یا خواب آور بخورید تا راحت شوید! بنابراین، ما در عزم به طاعت عازم به رفاقت و دوستى و همنشینى با غنىّ قادر و داناى کریم هستیم، و در عزم بر معصیت عازم به رفاقت و همنشینى با فقیر عاجز جاهل و لئیم. اگر این معنا را درست تشخیص دهیم و بفهمیم و به طور واضح و روشن باور کنیم، خواهیم فهمید که در اطاعت سود برده ایم، نه زیان و خسارت؛ به دلیل این که دیده ایم افرادى «وَأُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ» سوره ى آل عمران، آیه ى 49. (مردگان را به اذن خدا زنده مى کنم.) و کراماتى از این قبیل را داشته اند و شدنى است و محال نیست و اختصاص به انبیا ـ علیهم السّلام ـ هم ندارد، بلکه هر که از آن ها متابعت کند، مى تواند از این راه به مقامات و کمالات و کرامات آن ها دست یابد، البته بدون تحدّى نبوّت و کذابیّت مدّعى آن؛ پس اگر انسان یقین کند و براى او واضح و آشکار شود که در طاعت، با غنى و قادر و کریم و... رفاقت کرده و در معصیت با عاجزتر و محتاجتر از خود، طبعا هیچ گاه به معصیت تمایل پیدا نمى کند و از قصر شاهنشاهى و از کنار هر گونه ناز و نعمت و آبادى و آسایش به کاروانسراى خرابه و ویرانه نمى رود و با صاحب آن رفیق و همنشین نمى شود، در حالى که خود آن صاحبخانه هم راضى نیست که رفیق او و با او باشیم، و از هر چیز محروم گردیم! بنابراین، براى تسهیل طاعت و اجتناب از معصیت راهى جز این نداریم که متوجّه شویم و یقین کنیم که طاعت، نزدیکى به تمام نعمت ها و خوشى ها و دارایى ها و عزّت ها و... است، و معصیت، عبارت است از محرومیّت و ناخوشى و ندارى و ذلت و... جمله ى «وَ الشَفآءَ فى تُرْبَتِهِ.» (1)؛ (و شفا را در تربت او [قرار دادى].) که در زیارت امام حسین ـ علیه السّلام ـ است، آخرین و شدیدترین مرحله ى درد و بیمارى را که همه ى اطبّا از مداواى آن عاجزند، شامل مى شود. 1. بحارالانوار، ج 98، ص 233 و 317؛ مستدرک الوسائل، ج 10، ص 335. نیز ر.ک: وسائل الشیعة، ج 14، ص 423، 452 و 537؛ بحارالانوار، ج 36، ص 285؛ ج 44، ص 221؛ ج 53، ص 94؛ ج 98، ص 69، 347. 2. مشابه: بحارالانوار، ج 25، ص 289؛ ج 47، ص 145؛ ارشاد القلوب، ج 2، ص 427؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 197. آیا مى شود کار ما درست شود و به مقام کمال و معرفت برسیم بدون این که از دنیا و از زندگى اجتماعى و از صنعت و حرفه ى خود دست برداریم و به غارها و بیابان ها برویم و همیشه در آنجا با عزلت و کناره گیرى از مردم و جامعه مشغول به عبادات معهوده و اوراد و ادعیه مأثوره باشیم؟ آیا با وجود اشتغالات اجتماعى مى توان عبادات، از قبیل قرائت قرآن و نماز و... را که حدّى ندارد، انجام داد؟! 1. سوره ى حدید، آیه ى 27. 2. ر.ک: بحار الانوار، ج 75، ص 98؛ امالى طوسى، ص 7؛ امالى مفید، ص 220؛ بشارة المصطفى، ص 26؛ تحف العقول، ص 171؛ غرر الحکم، ص 145؛ کشف الغمّة، ج 1، ص 535، 567. 3.سوره ى حدید، آیه ى 27.
1ـ مرحوم کلینى (مولّف کتاب شریف کافى و «کتاب الدعاء»، متوفّاى سال 329 هجرى قمرى).
2ـ ابن قولویه (مؤلّف کتاب «کامل الزیارات»، متوفّاى سال 368).
3ـ شیخ صدوق (مؤلّف کتاب «الدعاء والمزار»، متوفّاى سال 381).
4ـ شیخ الطائفه شیخ طوسى (مؤلّف کتاب «مصباح المتهجّد»، متوفّاى سال 460).
5ـ سیّدبن طاووس (نویسنده کتابهاى «مُهج الدّعوات، فلاح السائل، زهرة الربیع، جمال الاسبوع، اقبال و...» متوفّاى سال 664).
6ـ ابن فهد حلّى (نویسنده کتاب «عدّة الداعى» و «المزار» متوفّاى سال 841).
7ـ کفعمى (نویسنده کتاب «المصباح» و «البلدالامین» متوفّاى سال 905).
8ـ شیخ بهایى (نویسنده کتاب «مفتاح الفلاح» متوفّاى سال 1031).
9ـ علاّمه مجلسى (نویسنده کتاب هاى «زاد المعاد، ربیع الاسابیع، تحفة الزائر، مفاتیح الغیب و مقباس المصابیح»، متوفّاى سال 1110).
هر یک از این بزرگان در عصر خود رسالت خویش را در زمینه دعا به نحو احسن انجام دادند تا این که نوبت به مرحوم ثقة المحدثین حاج شیخ عبّاس قمى ـ رضوان الله تعالى علیه ـ (متوفاى 1359 ق) رسید; ایشان با ذوق سرشار و سلیقه بسیار خوب و احاطه وسیعى که بر آثار اهل بیت(علیهم السلام)و کتب دعا و زیارات سابقین داشت، به تألیف کتاب جامع «مفاتیح الجنان» پرداخت و روى خلوص نیّتى که این محدّث عالیقدر از آن برخوردار بود، در مدّت کوتاهى، کتابش جهانگیر شد و به همه مساجد و خانه ها،راه یافت وهمگان از رشحات قلم این عالم با اخلاص سیراب شدند.
قابل توجه اینکه، قبل از کتاب «مفاتیح الجنان» کتاب دعایى به نام «مفتاح الجنان» چاپ و در بسیارى از خانه ها منتشر شده بود، که کتاب دعاى بسیارى از مردم را تشکیل مى داد و متأسّفانه این کتاب آلوده به روایات مجعول و نادرستى بود که مرحوم حاج شیخ عباس قمى و استادش حاجى نورى را سخت عصبانى کرده بود (که در مفاتیح الجنان، ذیل زیارت مطلقه وارث، این ناراحتى به طور مشروح منعکس است) و همین امر سبب شد که مرحوم حاج شیخ، به نوشتن اثر پر ارزش «مفاتیح الجنان» (به جاى «مفتاح الجنان») اقدام نماید، که در مقدمه مفاتیح الجنان به این مطلب اشاره شده است.
ولى از آن جا که این کتاب مانند بسیارى از کتاب ها براى شرایط زمانى و مکانى خاصّى نوشته شده بود و مخاطبان ویژه اى داشت، لازم بود در عصر و زمان ما مورد تجدید نظر وسیع قرار گیرد; کاستى ها برطرف گردد، و از پاره اى از مطالب اضافى که مایه ایراد بدخواهان است صرف نظر شود; مدارک و منابع دعاها و زیارات و... افزوده گردد; رمز و راز، فلسفه، آثار و برکات دعاها و زیارات یادآورى شود; سپس نظم نوینى به آن داده شود و در مجموع کتاب دعا و زیارتى که از هرنظر جامع ومتناسب عصر و زمان ما ـ مخصوصاً براى نسل جوان خداجو ـ باشد، فراهم گردد.
* * *
سال ها بود که این فکر را در سر مى پروراندم و از خدا توفیق آن را مى خواستم; پس از مطالعه کافى در این زمینه لازم دیدم که از دو نفر از فضلاى گرانقدر، باذوق، مخلص و پرکار حوزه علمیّه، یعنى: استادان ارجمند، حجج اسلام آقایان سعید داودى و احمد قدسى براى کمک و همکارى دعوت کنم; بحمدالله آنها استقبال کردند و با پشتکار تمام به آن پرداختند و زحمات فراوان در تنقیح و تحقیق مباحث کشیدند، و اینجانب در تمام مراحل بر کار آنان نظارت داشتم و آنچه لازم بود بر آن افزودم. بعد از اتمام کتاب، یک بار دیگر از آغاز تا پایان با حضور این آقایان مورد بررسى مجدّد قرار گرفت و در نتیجه، مجموعه حاضر که تصوّر مى کنم اهداف فوق را کاملاً تأمین مى کند،فراهم شد.خداوندازهمه قبول فرماید.
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.
هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.
وی افزود: از این شهید پلاک هویت، بخشی از صفحات قرآن به همراه جانماز و مهر، سربند لبیک یا خمینی(ره) و لباس بادگیر خاکی منقوش به آرم سپاه پیدا شده است.
رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس پیدا شدن پیکر بی سر شهید برونسی را به مردم متدین و شهید پرور مشهد بویژه خانواده شهید تبریک گفت و بیان کرد: به همه دولتمردان توصیه می کنم از این شهید بزرگوار درس تبعیت از ولایت فقیه بگیرند.
باقرزاده خاطرنشان کرد: این شهید سر در بدن ندارد، اما بر آرمان های خود استوار است.
روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.
پس چرا وقتی می رویم قبرستان دلمان می گیرد ولی در گلزار اینقدر تازه و سر زنده میشویم؟!
شاید برای شما هم جالب باشد که جواب این سوال را در یکی از آیات قرآن یافتم.
کدام آیه؟!
آیه معروفی که بار ها و بار ها آن را خوانده و شنیده ایم و اختصاصی برای شهدا نازل شده است بلی آیه شریفه: (سوره : آل عمران *** آیه : 169)
و هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مردهاند، بلکه زندهاند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند
و دوم اینکه در هر مهمانی پذیرایی وجود دارد که در باب اکرام مهمان حدیث فراوان وجود دارد.
اما سوال اینجاست که با کدام رزق قرار است پذیرایی بشویم؟
و جواب قسمت آخر آیه است با همان رزقی که ایشان از آن متنعمند که ایشان "عند ربهم یرزقون" هستند.
اما باید دقت کرد که عالم برزخ و آخرت مانند عالم دنیا نیست که ارزاق مادی هم وجود داشته باشد. خیر آنجا تمام رزق ها معنوی و روحانی هستند.
بلی!!
همین است سر آن تازگی و سرزندگی ...
همین است که هر کس یکبار به خرابه های شلمچه و هویزه و طلائیه و اروند و ... قدم می گذارد کبوتر دلش جلب آنجا می گردد ...
همین است که وجود شهدای گمنام سبب نورانی شدن محله هایمان شده. البته اگر چشمی برای دیدن این نور باقی مانده باشد و قلبی برای درک عمق این عظمت ...
2. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدس اردبیلی بوده است.
3. ر.ک: قنبری، حیدرعلی، داستانهای شگفتانگیز از تربیت فرزند، ص46ـ52؛ به نقل از آینة اخلاص، ص18.
( البته در جاى دیگر حضرت استاد ـ رحمه الله ـ فرموده اند: به شرط معرفت و اعتقاد اثر دارد: «اِنما یَنْفَعُ اَهْلَ البَصائِر.» )
جمله ى «نَزِّلُونا عِنَ الرُّبُوبِیَّةِ وَ قُولُوا فینا ما شِئتُمْ.» ( 2 )؛ (ما را از پروردگارى پایین بیاورید و هر چه خواستید درباره ى ما بگویید.) نیز همه چیز را شامل مى شود.
هر چند از آیه ى شریفه ى «وَ رَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا کَتَبْنَـهَا عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغَآءَ رِضْوَ نِ اللَّهِ» (1)؛ (و رهبانیّتى را که آنان نوآورى نمودند، ما بر آنها ننوشته و واجب ننموده بودیم، مگر براى نیل به خشنودى خدا.) اجمالاً استفاده مى شود خدا از رهبانیّت راضى است.
انسان تا زمانى که به یک شغل اجتماعى مشغول است نمى تواند به عبادات و ادعیه و... مشغول باشد. آیا راه این است که مستغنى شود و خلوت کند و مشغول عبادت و تذکّر باشد، و یا این که: « کُنْ فِى النّاسِ وَ لاتَکُنْ مَعَهُمْ. » این مضمون در کلمات علىّ ـ علیه السّلام ـ هنگام وفات، و نیز در سفارش آن حضرت به کمیل ـ رضوان اللّه تعالى علیه ـ و دیگر فرموده هاى ایشان آمده است.(2)
در میان مردم باش و با آنها مباش .
البتّه بوده اند کسانى که در شبانه روز یک ختم قرآن مى کردند. آیا چیزى هست که جایگزین اشتغالات سنگینى که اهل ریاضت انجام مى دهند بشود، اشتغالاتى که با بودن در اجتماع جمع نمى شود، مگر این که انسان از اجتماع کناره بگیرد و از لوازم زندگى اجتماعى مانند ازدواج و رسیدگى به افراد واجب النّفقه شانه خالى کند؟! گذشته از این که اساسا کار مشکلى است انسان بتواند اموالش را در زمان حیات بین اهل و عیالش تقسیم کند و از اجتماع کناره بگیرد، آیا اصلاً این کار جایز است یا خیر؟! زیرا شاید موجب ترک واجبات شود.
در هر حال، آیا راهى وجود دارد که انسان بتواند به سبب آن ترک دنیا نکند و با این حال از سخط و خشم خدا مأمون و به رضاى خدا مطمئن باشد، و نتیجه ى کار راهبان تارک دنیا، یعنى «ابتغاءَ رِضْوَ نِ اللَّهِ» (3) را حایز گردد؟ یعنى نظیر کسانى باشد که رهبانیّت ندارند و در اجتماع هستند و فقط مندوبات و مستحبّات عادى را انجام مى دهند، ولى نتیجه ى کارهاى طولانى و دشوار آنها را حایزاند؟ آیا چنین چیزى امکان دارد؟ آیا این گونه راه بدون تحمّل کارهاى سنگین اهل ریاضت وجود دارد؟ زیرا بعضى از علماى بسیار بزرگوار بوده اند که در اجتماع بوده اند و به درس هاى متعارف حوزه از قبیل بحث، مطالعه و... اشتغال داشته اند، و با این حال اگر مقامات بیشترى از دیگران نداشته باشند، حدّاقل کم نداشته اند، یعنى اعلمیّتشان از دیگران کالمُسلَّم، و مقاماتشان بسیار بسیار عالى بوده است. خیال نشود که در درس ها شرکت نمى کردند و یا درس نمى گفتند، بلکه قطع داریم که بیش از دیگران مشغول بوده اند و از کراماتى که از آنها صادر و بعد از حیاتشان آشکار شده، براى ما قطع حاصل مى شود که داراى مقامات عالیه بوده اند .
براى نمونه کراماتى از شیخ انصارى ـ رحمه اللّه ـ نقل شده که در زمان حیاتش به آنها معروف نبوده اند. ذکر مرحوم شیخ ـ رحمه اللّه ـ براى نمونه است وگرنه الى ما شا اللّه از علما بوده اند که داراى کمالات علمى و عملى بوده اند و با این وجود در فقه و اصول نیز بر دیگران تقدّم داشته اند، صاحب مستدرک حاجى نورى ـ رحمه اللّه ـ عدّه اى را نام برده و شاید شهید ثانى ـ رحمه اللّه ـ هم از آنها باشد که داراى مقامات عالیه معنویه بوده و در عین حال در علمیّات هم قوى بوده اند و اقامه ى جماعت مى کرده اند و در میان جامعه بوده و با مردم هم سر و کار داشته اند.
پاسخ این که: خیال مى کنیم در این مطلب جاى شکّ نیست که اگر انسان بدان موفّق باشد براى او کافى است و تمام مطالب و نتایج ریاضات شاقّه و دشوار را دارد. و آن این است که :
انسان خود را در محضر خدا ببیند و خدا را در همه ى احوال مطّلع از خود و در همه جا حاضر و بر همه ى کارها و احوال خود ناظر بداند. خدا مى داند این حالت مراقبه و توجّه، چه تأثیراتى در روح انسان و در تحصیل علم و معرفت دارد!
Design By : Pichak |