سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مادر شهید می‌گوید: «همه‌اش در جبهه بود. یک بار به من گفت: مادر‌‌! دعا کن شهید شوم. گفتم نمی‌توانم چنین دعایی بکنم؛ اما قول می‌دهم اگر شهید شدی محکم بایستم. وقتی شهید شد این کار را کردم.»

در یکی از شب‌های تهران  در تقاطع خیابان اسکندری جنوبی و آزادی هستیم؛ مانند همیشه ترافیک سنگینی پشت چراغ قرمز ایجاد شده است. این مهم نیست؛ مهم این است که من به همراه تعدادی از کارکنان دفتر رهبری، پشت سر اتومبیلی هستیم که در صندلی عقب آن، رهبر معظم انقلاب نشسته است. لابد اتومبیل از حیث معمولی بودن است که هیچ جلب توجه نمی‌کند و کسی رهبر را در آن نمی‌بیند؛ حتی سرنشینان اتومبیل‌هایی که کنار اتومبیل مدل 61، کلافه ترافیک هستند و یا عابرانی که از جلوی او می‌گذرند و… .

رهبر، صبورانه تهرانی‌ها را می‌بیند. اما گویی رانندة اتومبیلی آقا را دیده است، با هیجان می‌کوشد از ما عقب نیفتد و تلاش می‌‌کند خود را کنار اتومبیل رهبر برساند. پا به پای ما می‌آید. وقتی در اتوبان تهران-کرج، اتومبیل‌ها به بزرگراه ستاری می‌رسند او غفلت می‌کند و تا به خود بیاید از بریدگی دور شده و ما گذشته‌ایم.

رهبر

اتومبیل حامل رهبر، بعد از طی بلوار فردوس به سمت چپ می‌پیچد و در خیابان شهید مالکی وارد کوچه‌ای می‌شود که معطر به نام شهیدی است. لحظاتی بعد در خانه‌ای هستیم که ساکنانش حیران و مبهوت در مقابل رهبر نشسته‌اند؛ به راستی غافلگیر شده‌اند. البته آنان از سر شب منتظر میهمانی بوده‌اند که قرار بوده از بنیاد شهید و یا وزارتخانه‌ای بیاید؛ اما گمان نمی‌کردند آن مقام مسئول، مقام معظم رهبری باشد. من که محو عکس‌العمل‌های میزبانان هستم، لحظاتی بعد، حالی مانند آنان پیدا می‌کنم. وقتی عکسی از شهید را می‌خواهند هنوز نمی‌دانم در کجایم ولی وقتی برادر شهید با قاب عکس بر می‌گردد احساس می‌کنم عکس برایم آشناست هنگامی پایین آن را می‌خوانم: «طلبه و دانشجوی شهید علیرضا خان‌بابایی» دلم فرو می‌ریزد ناگاه 18 سال به عقب برده می‌شوم؛ به سدّ دز آنجایی که در انتظار عملیات هستیم، عملیات نصر 1 در شمال‌غرب.

رهبر انقلاب، سراغ پدر شهید را می‌گیرد. مادر به عکس روی دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: «حاج آقا سه سال پیش مرحوم شدند…» آقا از علت مرگ او می‌پرسد و مادر نیز توضیح می‌دهد. آقا می‌خواهد از شهید بگویند. مادر شهید می‌گوید: «همه‌اش در جبهه بود. یک بار به من گفت: مادر‌‌! دعا کن شهید شوم. گفتم نمی‌توانم چنین دعایی بکنم؛ اما قول می‌دهم اگر شهید شدی محکم بایستم. وقتی شهید شد این کار را کردم.»

برادر کوچکتر که امروز معلم است، می‌گوید: «با اینکه در جبهه بود اما از درس و بحث غافل نبود…»

کتابخانه‌ای که امروز از او باقی مانده با بعضی کتاب‌های فاخر در آن نشانگر میزان فضل اوست.

در اثنای مجلس، جانبازی نیز وارد شد. مادر معرفی می‌کند؛ آقای دکتر… از دوستان و همرزمان شهید بوده و امروز پزشک است و در بخش طب اسلامی و سنتی فعالیت می‌کند.

آقا می‌پرسد: «فعالیتتان نتیجه‌ای هم دارد؟» دکتر توضیح می‌دهد… .

بحث مبسوطی دربارة طب سنتی در می‌گیرد. آقا نیز با تأسف از اینکه پزشکان غربی به تجارب ارزشمند طبیبان مسلمان و مشرق زمین در طول تاریخ بی‌اعتنایی کردند، اشاره می‌کند و می‌گوید: «مبنای کار طب اسلامی برخلاف طب امروزی یافتن ریشة بیماری است نه علایم درمانی. در این شیوه، تشخیص، اصل مهمی است زیرا تشخیص است که ذکاوت و حاذقیت پزشک را نشان می‌دهد…»

از بحث پیدا است که رهبر انقلاب، مسایل و جریانات این موضوع را پیگیری می‌کند و حتی نام تعدادی از محققان این رشته را می‌برد و تأکید می‌ورزد که: «باید وزارت بهداشت، سرانجامی به این تحقیقات بدهد…»

بعد از این بحث علمی، دوباره برمی‌گردیم به شهید. مادر می‌گوید: «منتظر آمدنتان بودم؛ هم خودم خواب دیده بودم و هم یکی از خانم‌های سادات…» او هر دو خواب را تعریف می‌کند. آقا با بیان اینکه «قدر و اندازة شهید بیش از این است که ما بتوانیم به جا آوریم»، بحث را عوض می‌کند. قرآنی را امضا کرده به مادر شهید هدیه می‌دهد. پس از گفت و گوی کوتاهی با خواهران شهید و بازدید از کتابخانة او که همسایگان از آن استفاده می‌کنند، از خانوادة شهید خان‌بابایی خداحافظی می‌کنیم بیرون می‌آییم. گویی هیچ یک از اهالی کوچه متوجه این رفت و آمد نشده‌اند… .

فصلنامه آیینة رشد، دفتر چهارم


نوشته شده در شنبه 90/3/21ساعت 7:22 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |


Design By : Pichak

.jpg">