سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

یا اباعبدالله،أنظر علینا و تقبل علینا

افتاده دلِ من به تب تاب محرم،کشتیِ دل افتاد به گرداب محرم

بیداری دیوانه دو ماه است بدانید..،بینم به ده ماه دگر خواب محرم

.

نمی دونستم که چطور شروع کنم،ولی بلاخره که چی؟!باید شروع کرد دیگه!

چند وقتیه که دارم به خاطر مذهبی بودنم اذیت میشم،چند وقتیه که بعضی ها تا چشمشون به قیافه ی من می خوره شروع می کنند به مسخره کردن اهل بیت و مقدسات..

احساس خیلی بدی بهم دست میده..چون احساس می کنم که من باعث این رفتار اونا میشم و من هم یه جورایی مقصر و گناهکارم

با یکی از آشنایان که کمی توی مسایل روانشناسی آشنایی داشت حرف زدم و از اون خواستم که راهنماییم کنه،خواستم راهنماییم کنه که من چیکار کنم؟؟!

اونم تصمیم من رو تأیید کرد که...

تأیید کرد که ارتباطم را با این افراد کمتر کنم،ولی آخه مگه توی اطرافیان ما چند نفر هست که اهل دین و دیانت باشه؟!

با این رفتارم،تقریبأ باید با کل فامیل و اطرافیان قطع رابطه کنم!که فکر نکنم ایده ی زیاد جالبی باشه...ولی اگه به ارتباط با اونا ادامه بدم،معلوم نیست چه بلایی سرِ دین و ایمان من بیااااااااد...

همه عالم و همه آدماش،به ماها میگن با حسین نباش

اما من فقط تو رو دوست دارم،نمک روت رو به دلم بپاش

یا حسین


نوشته شده در یکشنبه 90/5/2ساعت 8:7 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

آیت‌الله جوادی ‌آملی در پاسخ به پرسشی پیرامون موسیقی ضمن بیان خاطره‌ای در این خصوص، اقسام موسیقی و تفاوت غزل با ترانه را تبیین نمودند.

این مرجع تقلید  در پاسخ به این سئوال که به نظر شما، موسیقی‏های متداول چه تأثیری بر روان آدمی می‏گذارد؟ مرقوم داشته‌‌ است:

ابن سینا (رحمه‌الله) در نمط نهم اشارات و تنبیهات می‏نویسد: گاهی عارف به «نغمه رخم»، یعنی آهنگ ملایم نیاز دارد تا او را متّعظ کند. در درس مرحوم الهی قمشه‏ای (قدس‌سرّه)، وقتی به این قسمت از شرح اشارات رسیدیم (سه نفر در آن درس حاضر بودیم)، پس از درس، از استاد اجازه گرفتیم تا جناب آقای ربّانی خراسانی که از علمای بزرگ تهران بود (یکی از آن سه نفر)، هر شب پس از درس، یکی از غزلهای استاد را برای ما بخوانند که ایشان هم اجازه دادند.

گاه، مناجات یک جوان را اداره می‏کند. گاه نیز یک غزل یا قصیده، کمبودهای درونی او را ترمیم می‏کند؛ امّا لذت غزل هرگز در ترانه یافت نمی‏شود. ترانه لذتی کاذب ایجاد می‏کند؛ اما غزل شهدی است که لذت صادق را به همراه دارد و تا پایان عمر با انسان همراه است. غزلهای حافظ و سعدی چنین است.

به هر حال، اگر کسی خود را با ترانه سرگرم کند، در سنین بالاتر، خود متوجه می‏شود که با ذائقه او هماهنگ نیست، در حالی که انسان با مناجات و غزل انس دیگری دارد. غزل حافظ همیشه می‏ماند و هرچه سن بالاتر برود، انسان با آن بیشتر مأنوس می‏شود.

همه می‏دانیم که آهنگهای طرب‏‌انگیز، خوی حیوانی را در ما زنده می‏کند. آهنگهایی که فرشته‏‌مَنِشی را در آدم احیا می‏کند، به انسان سبکباری می‏دهد و بشر را از شهوت و غضب دور می‏کند نیز می‏شناسیم. به آهنگهای مشکوک گوش نمی‏دهیم.

* موسیقی بر سه قسم است:
1. موسیقی‏هایی که حالتی روحانی در انسان ایجاد می‏کند که اشکال ندارد.
2. موسیقی‏هایی که به مجالس لهو و لعب اختصاص دارد و شهوت را تحریک می‏کند که این دسته نامشروع است.
3. دسته‏ ای از موسیقی‏ها هم مشکوک است، پس با داشتن راه صحیح، دیگر به دنبال مشکوک نمی‏رویم. خواندن غزلها و مناجاتها با صدای خوب، خصیصه ما ایرانیان است. ما ایرانیان به آواز بیش از نواختن علاقه داریم که بسیار خوب است و بیش از آن هم نیاز نیست.

در فرهنگ شیعی ما، مستحب است کسی که اذان می‏گوید، «صیّت»، یعنی خوش صوت باشد تا نیاز قوه سامعه تأمین شود. اشعار خوبی وجود دارد که اگر با صدای خوش خوانده شود، این نیاز انسان را تأمین می‏کند.

از طرفی، اشعاری که در اثر پیمودن این راه فرا گرفته، همه عمر برای او می‏ماند و هرچه سن بالاتر می‏رود، بهره او از این اشعار بیشتر می‏شود.

www.aftabnews.ir

جوادی آملی

جوادی آملی

جوادی آملی


نوشته شده در شنبه 90/4/4ساعت 10:19 صبح توسط سینا امیری نظرات ( ) |

احمد رضا احدی

 

شهید احمد رضا احدی:

دیگر نمی خواهم زنده بمانم،من محتاجِ نیست شدنم،من محتاج تو هستم،خدایا!بگو ببارد باران،کویر شوره زار قلبم سالهاست،که سترون مانده است،من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،خدایا دوست دارم تنها بیایم،دوست دارم گمنامِ گمنام بیایم،دور از هر هویتی.

خدایا!اگر بگویی لیاقت نداری،خواهم گفت:لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشته ام؟

خدایا دوست دارم سوختن را،فنا شدن را،از همه جا جاری شدن را،به سوی کمال انقطاع روان شدن را...

 

یکی از دوستان گفتند:شهدا حرفی برای گفتن نگذاشته اند..

ولی من اعتقاد دارم،شهدایی مثل چمران ها و برونسی ها و همت ها،گوشه ای از دانسته های خود را نگفته اند....به این دلیل است که در این جامعه،هنوز به شهدا توهین می کنند و به سفر جنوب رفتن افراد را مسخره...

کاش گوشه ای از معرفتِ اوستا برونسی را من و امثال من داشتیم..

اللهم عجّل لِولیک الفرج


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/1ساعت 1:15 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

vezvatiوزوایی

شهید محسن وزوایی:

ما ترس از شهادت نداریم و این تنها آرزوی ماست

در این جبهه ها خداوند را مشاهده می کنیم که چگونه به کمک رزمندگان اسلام می شتابد و آنها را نصرت می دهد و مصداق آیه شریفه که می فرماید:"کم من فءه قلیله غلبت فءه کثیره"را می بینیم که تعداد محدود لشکریان سپاه و ارتش و نیروهای مردمی بر تعداد کثیری از نیروهای دشمن غلبه می نمایند بیاد دارم در عملیات بازی دراز در قسمتی از عملیات ما شش نفر بودیم در مقابل سیصد نفر غلبه پیدا نمودیم...

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/31ساعت 11:43 صبح توسط سینا امیری نظرات ( ) |

چمران

ای خدا،من باید از نظر علم از همه برتر باشم،تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند.

باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند،ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد!

باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم،آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین مرد روی زمین باشم.

ای خدای بزرگ آنها که از تو می خواهم،چیزهایی است که فقط می خواهم در راه تو،به کار اندازم تو خوب می دانی که استعداد آنرا داشته ام.

از تو می خواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خسان سر افکنده نشوم.

قسمتی بود از نوشته های شهید مصطفی چمران

آن عالم و زاهد فرزانه که به نظر من،می تواند بهترین الگوی انسانی،برای ما دانشجویان باشد.

ولی متأسفانه تمام کتاب های ایشان را می خوانند و تبدیل می شوند به یکی از عاشقانِ چمران...ولی غافل از اینکه در تحصیلات خود،وا مانده اند...

 

chamran


نوشته شده در دوشنبه 90/3/30ساعت 4:16 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

شهید مهندس فتحلعی زاده

بسم رب الشهدا

...سر قبری و سنگ قبر برایم نسازید و قبر بسیار ساده و گلی با یک تکه حلبی کوچک نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آباد ها و روستاهای دور افتاده مان،مادران و خواهران و برادران و پدرانمان حسرت غذای روزانه را می کشند...

قسمتی از وصیت نامه ی شهید فتحعلی زاده بود که خیلی پر معنا و پر محتواست..

بعد از دیدن این وصیت،به ذهنم آمد که آیا همچنان امروز کسانی با این طرز تفکر هستند که دغدغه های مردم،بیشتر از مشکلات خودشان،فکر و ذهن آنان را مشغول کند؟؟!!

و بی اختیار این قسمت از وصیت نامه ی شهید سرلشکر شوشتری به زبانم جاری شد...:«دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد!

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم،و آزادمان کن تا اسیر نگردیم

والسلام

 


نوشته شده در یکشنبه 90/3/29ساعت 5:23 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

شیعه علی

شیعه علی

شیعه علی

شیعه علی

شیعه علی


نوشته شده در یکشنبه 90/3/29ساعت 4:1 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید کمی دیر باشد در باره ی این موضوع مطلب نوشتن،ولی...

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حداقل،خیلی از وبلاگ هامون،وبلاگ های مذهبی هستند،ولی افسوس و صد افسوس که جامعه خراب است خراب...

دیگر در کوچه پس کوچه های شهر های بزرگی چون تهران،امام زمانی حس نمی شود..دیگر اثری از اسلام ناب محمدی که دم می زدند نمانده...دیگر احترام به سربازان امام زمان،کاریست از روی عقب ماندگی...

این آن مملکتی بود که امام و شهدا می خواستند؟؟؟آیا شهدایی که بسیاری از آنها،ازدواج هم نکرده بودند،قید دنیا را زدند و رفتند،تا در مملکتِ به اصطلاح اسلامی،و به اصطلاح قوی تر شیعی،دخترانِ بی حیا راحت تر بتوانند هرزه گی کنند؟؟!

یعنی فکر نکنم با این هدف شهید شده باشند!!!

چرا مملکت ما باید بیشترین مصرف لوازم آرایشی را داشته باشد،و در خیابان های کشوری مثل ترکیه،یک زنِ آرایش کرده پیدا نشود؟؟اشکال کارِ ما کجاست؟؟

به نظر شما اگر امام زمان ظهور کنن،اصلأ وارد اینچنین کشور فاسدی می شود؟!

در مملکتی که به دخترانش تعرض می شود،و آمران به معروف را به قصد کشتن مورد حمله قرار می دهند...

ابتدا که این خبر در رسانه ها منتشر شد،شاید خیلی از افراد مثل من،توی شُک بودند که مگر می شود...!

ولی واقعیت داشت،از آن واقعیت های تلخِ تلخ

امیدوارم که وضع کشور مان اسلامی و امام زمان پسند شود...

نوشته ام را با درد و دل آقای فروزش تمام می کنم:«در این اتفاق شخص مهم نیست،اینکه در جمهوری اسلامی امر به معروف و نهی از منکر فراموش شده،درد آور است...»

 فرزاد فروزش


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 4:28 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

مادر شهید می‌گوید: «همه‌اش در جبهه بود. یک بار به من گفت: مادر‌‌! دعا کن شهید شوم. گفتم نمی‌توانم چنین دعایی بکنم؛ اما قول می‌دهم اگر شهید شدی محکم بایستم. وقتی شهید شد این کار را کردم.»

در یکی از شب‌های تهران  در تقاطع خیابان اسکندری جنوبی و آزادی هستیم؛ مانند همیشه ترافیک سنگینی پشت چراغ قرمز ایجاد شده است. این مهم نیست؛ مهم این است که من به همراه تعدادی از کارکنان دفتر رهبری، پشت سر اتومبیلی هستیم که در صندلی عقب آن، رهبر معظم انقلاب نشسته است. لابد اتومبیل از حیث معمولی بودن است که هیچ جلب توجه نمی‌کند و کسی رهبر را در آن نمی‌بیند؛ حتی سرنشینان اتومبیل‌هایی که کنار اتومبیل مدل 61، کلافه ترافیک هستند و یا عابرانی که از جلوی او می‌گذرند و… .

رهبر، صبورانه تهرانی‌ها را می‌بیند. اما گویی رانندة اتومبیلی آقا را دیده است، با هیجان می‌کوشد از ما عقب نیفتد و تلاش می‌‌کند خود را کنار اتومبیل رهبر برساند. پا به پای ما می‌آید. وقتی در اتوبان تهران-کرج، اتومبیل‌ها به بزرگراه ستاری می‌رسند او غفلت می‌کند و تا به خود بیاید از بریدگی دور شده و ما گذشته‌ایم.

رهبر

اتومبیل حامل رهبر، بعد از طی بلوار فردوس به سمت چپ می‌پیچد و در خیابان شهید مالکی وارد کوچه‌ای می‌شود که معطر به نام شهیدی است. لحظاتی بعد در خانه‌ای هستیم که ساکنانش حیران و مبهوت در مقابل رهبر نشسته‌اند؛ به راستی غافلگیر شده‌اند. البته آنان از سر شب منتظر میهمانی بوده‌اند که قرار بوده از بنیاد شهید و یا وزارتخانه‌ای بیاید؛ اما گمان نمی‌کردند آن مقام مسئول، مقام معظم رهبری باشد. من که محو عکس‌العمل‌های میزبانان هستم، لحظاتی بعد، حالی مانند آنان پیدا می‌کنم. وقتی عکسی از شهید را می‌خواهند هنوز نمی‌دانم در کجایم ولی وقتی برادر شهید با قاب عکس بر می‌گردد احساس می‌کنم عکس برایم آشناست هنگامی پایین آن را می‌خوانم: «طلبه و دانشجوی شهید علیرضا خان‌بابایی» دلم فرو می‌ریزد ناگاه 18 سال به عقب برده می‌شوم؛ به سدّ دز آنجایی که در انتظار عملیات هستیم، عملیات نصر 1 در شمال‌غرب.

رهبر انقلاب، سراغ پدر شهید را می‌گیرد. مادر به عکس روی دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: «حاج آقا سه سال پیش مرحوم شدند…» آقا از علت مرگ او می‌پرسد و مادر نیز توضیح می‌دهد. آقا می‌خواهد از شهید بگویند. مادر شهید می‌گوید: «همه‌اش در جبهه بود. یک بار به من گفت: مادر‌‌! دعا کن شهید شوم. گفتم نمی‌توانم چنین دعایی بکنم؛ اما قول می‌دهم اگر شهید شدی محکم بایستم. وقتی شهید شد این کار را کردم.»

برادر کوچکتر که امروز معلم است، می‌گوید: «با اینکه در جبهه بود اما از درس و بحث غافل نبود…»

کتابخانه‌ای که امروز از او باقی مانده با بعضی کتاب‌های فاخر در آن نشانگر میزان فضل اوست.

در اثنای مجلس، جانبازی نیز وارد شد. مادر معرفی می‌کند؛ آقای دکتر… از دوستان و همرزمان شهید بوده و امروز پزشک است و در بخش طب اسلامی و سنتی فعالیت می‌کند.

آقا می‌پرسد: «فعالیتتان نتیجه‌ای هم دارد؟» دکتر توضیح می‌دهد… .

بحث مبسوطی دربارة طب سنتی در می‌گیرد. آقا نیز با تأسف از اینکه پزشکان غربی به تجارب ارزشمند طبیبان مسلمان و مشرق زمین در طول تاریخ بی‌اعتنایی کردند، اشاره می‌کند و می‌گوید: «مبنای کار طب اسلامی برخلاف طب امروزی یافتن ریشة بیماری است نه علایم درمانی. در این شیوه، تشخیص، اصل مهمی است زیرا تشخیص است که ذکاوت و حاذقیت پزشک را نشان می‌دهد…»

از بحث پیدا است که رهبر انقلاب، مسایل و جریانات این موضوع را پیگیری می‌کند و حتی نام تعدادی از محققان این رشته را می‌برد و تأکید می‌ورزد که: «باید وزارت بهداشت، سرانجامی به این تحقیقات بدهد…»

بعد از این بحث علمی، دوباره برمی‌گردیم به شهید. مادر می‌گوید: «منتظر آمدنتان بودم؛ هم خودم خواب دیده بودم و هم یکی از خانم‌های سادات…» او هر دو خواب را تعریف می‌کند. آقا با بیان اینکه «قدر و اندازة شهید بیش از این است که ما بتوانیم به جا آوریم»، بحث را عوض می‌کند. قرآنی را امضا کرده به مادر شهید هدیه می‌دهد. پس از گفت و گوی کوتاهی با خواهران شهید و بازدید از کتابخانة او که همسایگان از آن استفاده می‌کنند، از خانوادة شهید خان‌بابایی خداحافظی می‌کنیم بیرون می‌آییم. گویی هیچ یک از اهالی کوچه متوجه این رفت و آمد نشده‌اند… .

فصلنامه آیینة رشد، دفتر چهارم


نوشته شده در شنبه 90/3/21ساعت 7:22 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام.مطلبی سیاسی،چند روزیست که آزارم می دهد،مصلحت دیدم که بیان کنم...

چند روزیست در رسانه های فارسی زبان داخلی و خارجی،چه مخالف و چه موافق،عکس هایی از آقایی به چشم می خورد که نماینده ی شهر خوی،یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی است.یعنی همان آقای مؤید حسینی صدر

مؤید حسینی

 

هر چند که در این مدت نمایندگی خدماتی بعضأ ارزشمند(مثل آقای م.الف) انجام داده اند ولی مطالبی هست که باید تحقیق شود و مردم و دانشجوها را مطلع کرد.

از همان دوران کاندیداتوری ایشان شایعاتی مبنی بر تحدید رقیبان انتخاباتی به گوش می رسید،سپس شایعات شدت گرفت و بحث هایی از استفاده از عوام فریبی در میان مردم آشنا به سیاست می شد،حرف هایی نظیر اینکه مادر من کرد است و پدرم ...و یا اعمالی مانند بوسیدن تایر سایپا های مردم کرد!

ولی با وجود تمام این حرف و حدیث ها و ...ایشان از طریق رأی مردم انتخاب شدند..

در این مدت نمایندگی ایشون،من عکس ایشون رو در یک رسانه ی خارجی هم ندیدم،چه برسد به سخرانی ...

ولی فی الحال که در ایام انتخابات دور بعدی هستیم،مشخص نیست که چرا بنر های ایشون،سطح شهر رو پوشانده و تصویر و فیلمشون،رسانه ها رو پر!

من اخیرأ در سایت مشایی،مطلبی رو از ایشون خوندم که قویأ از مشایی حمایت کرده بودند و مشایی رو فردی مؤمن(!) و استاد اخلاق خود و دانشگاهیان دانشگاه ارومیه دانسته بودند...

من از این مطلب کمی تعجب کردم،ولی تعجب من زمانی به باز ماندن دهانم تبدیل شد که ایشون در یک نشست در دانشگاه خوی،فرموده بودند:مشایی که همسرش را به جرم همکاری با منافقین اعدام کرده اند،هیچ کاری برای ایران نخواهد کرد و هیچ دلسوزی نخواهد داشت!!!!

اکنون هم که تمام رسانه ها،بی بی سی و صدای آمریکا و ...،نظرات ایشون رو پخش می کنند...

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت 4:13 عصر توسط سینا امیری نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak

.jpg">